پارسا جونپارسا جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

روزگار تنهایی پارسا ...

راستی یادم اومد

راستی یادم اومد ... اون پیرزن بداخلاقه تو کوچه مهد که پراید مشکی داره میزنه همه رو لت وپار می کنه رد میشه  ، اون هم مهربون شده دیروز وایساد و یه کم با پارسا خوش و وش کرد و بعد بهمون قطاب فرداعلای خونگی تعارف کرد. غلط نکنم همشهریه  ...
20 فروردين 1393

معرفت پسرم

مامان : آخ قلبم درد می کنه فکر کنم دارم میمیرم ... پارسا نگاهی از روی ناباوری و ناراحتی : نه من تنها میشم ... مامان توی دلش : بابا ای ول چه معرفتی ، چطور میگن بچه ها مرگ و درک نمی کنن ، حقا که از سنت بیشتر می فهمی مامان : خوب بابا که هست تنها نیستی پارسا : بابا که الان نیست ، من تنها میشم ، چیکار کنم ؟ کی منو ببره مهدکودک مامان که تازه فهمید چی به چیه و آقا از تنهایی الان می ترسن نه کلا پارسا با عصبانیت: کی منو ببره مهدکودک ، بابا که نیس منو ببره مهد ، این میمونه من و ببره ؟ مامان توی دلش ، یعنی من الان دارم کار یه میمون و انجام می دم ؟ ...
19 فروردين 1393

عید شما مبارک

سلام سلام عید شما مبارک ... عید فرزانه خانم هم مبارک حس می کنم امسال یه سال خیلی خوبه ، همه خوشحالن ، توی چشم همه امید موج می زنه ... نمی دونم شایدم ما سرخوشیم فکر میکنیم همه خوشن !!!! هرچی که هست همه چی خوبه امیدوارم امسال همه به آرزوهاشون برسن و می دونم که می رسن چون یه حسی میگه که امسال سال خوبیه آقای صاحب خونه چه مهربونه ... ، آشپز مهد چه مهری ورزید امروز ، خاله رویا ! خاله رویای مهربون کلی از پارسا تعریف کرد ، آقای حسن خان چه تحویلی گرفت پارسا رو ... ، خانم داروخونه ای ... ، آقای گل فروش... ، آقای مغازه دار که مغازه الکتریکی داره ... ، چرا همه مهربون شدن ؟؟؟؟ راستی یادم رفت اون آقایی که اومده بود نون بگیره گفت ما خونه مون...
19 فروردين 1393
1